Channel Avatar

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋 @UC-FYQUdXq0g2mFPW2btjCEA@youtube.com

23K subscribers - no pronouns :c

خوش اومدی به کانال من، جایی که ما در سفری مهیج به دنیای داست


Welcoem to posts!!

in the future - u will be able to do some more stuff here,,,!! like pat catgirl- i mean um yeah... for now u can only see others's posts :c

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 3 months ago

مردمک

بیست سال از ۱۸ سالگی گذشته و هنوز چشمانش می‌بیند. حتی با این‌که خیلی زیاد از چشمانش کار کشیده عینکی هم نشده.

پنج سالش بود. دقیقا پنج سال. به زور به مادربزرگش التماس می‌کند که اجازه دهد در پوست کندن باقلاها کمک کند. اپسیلونی از پوست یکی‌شان نامردانه زیر ناخن‌ شصت دست راستش جا می‌ماند. عفونت می‌کند. موقعی اعتراف می‌کند که درد توی تمام دستش پخش شده.

مادر، نگران و مستاصل، صبح شنبه می‌بردش دکتر. ورود نکرده، با پیرترین دکتر جهان توی راهرو چشم در چشم می‌شود. دکتر پالتویش را روی چوب لباسی می‌آویزد.
تا مادر می‌گوید: «آقای دکتر...» دکتر دست می‌برد زیر چانه‌ی دختر؛ زاویه‌ی سرش را جوری تنظیم می‌کند که تمام نور لوستر فقط روی صورت او بنشیند. خودش را خم می‌کند و در ۲۰ سانتی‌متری سر دخترک عینکش را بالا می‌زند.
«مردمک چشمش خیلی گشاده. گشادترم می‌شه. به یه جایی می‌رسه که دیگه عنبیه توانی برای نگهداشتنش نداره. ۱۸ سالگی دیگه نمی‌تونه ببینه.»

مادر هل کرده. انگار می‌خواهد توی همان راهرو از دکتر نسخه بگیرد تا پرت‌وپلا کند. دستان دختر را بالا می‌آورد.
«پوست پرتقال رفته زیر ناخنش.»
«آها دکتر عمومی واحد روبروییه.»

معنی هیچ کجای جملات دکتر را نفهمیده، به جز یک جمله، که تا شب تولد ۱۸ سالگی با خود حمل می‌کند. این جمله آن‌قدر در ذهنش پررنگ و واقعی بود که‌ فکر می‌کرد فردای روز تولد قرار است دنیا سیاه شود. سیاه که نشد انگار یکدفعه ابهت جمله ریخت. دیگر روزی چندبار توی ذهنش رژه نرفت: «۱۸ سالگی دیگه نمی‌تونه ببینه.»

دختر هنوز نمی‌داند چرا مادر آن‌روز بجای باقالا می‌گوید پرتقال.

هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۱۶۱)

@HediyeKargarnia

11 - 6

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 4 months ago

لمی مچاله روی کاناپه‌ای جدید. شهری آشنا. فضایی غریب. شنبه‌ای در انتظار توست. شنبه‌ای که هنوز نیامده، به همان پررنگیِ سال‌ها پیش است. شنبه‌های آخر هفته را نمی‌مانَد.
شارژر توی کدام چمدان است؟ پریز نزدیکت پیدا نمی‌کنی. پنج روز کم خوابی. خسته. امشب یادداشت بی‌یادداشت. اصلاً ناراحت نشو از خودت که امروز هم ننوشتی. دمت گرم دختر. فصل جدیدی از زندگانی.

هدیه کارگرنیا🦋

18 - 3

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 4 months ago

دوستان و همراهان عزیز. با توجه به مشکلات پیش اومده روی این کانال فعلاً روی کانال دیگه‌ای مشغول به آپلود ویدیوهای ترسناک هستیم. خوشحال می‌شم اگه به ژانر وحشت علاقه دارین توی اون کانال هم همراه ما باشید. دلم برای همتون تنگ شده. مخصوصاً برای کامنت‌های انرژی بخشتون‌🍁🙏

youtube.com/@bimeshab?si=cnhqfuqP16Ph75u4

18 - 2

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

«تخیل یا رویا؟»

عادتم شده شب‌ها قبل خواب گشتی می‌زنم توی کانال. لابلای نوشته‌ها می‌چرخم و می‌ویرایم بعضی‌ها را. دیشب اما درست لحظه‌ای که صفحه گوشی را خاموش کردم و چشمانم رفت روی هم، دیگر آن باغبان نبودم. آن باغبانی که در دستی آب‌پاش دارد و در آن‌یکی قیچی. یک دانه علف هرز هم از دستش در نمی‌رود. تا مطمئن نشود دانه به دانه‌ی برگ‌ها سیرابند آرام نمی‌گیرد.

جایش دخترکی بودم چند سال جوان‌تر. بلوز بافتنیِ قرمز رنگی به تن. دامنی با گل‌های ریزریز که خودنمایی می‌کردند روی ساتَنی سفید که زانوانش را هم پوشانده بود. موهایی آراسته؛ از پشت جمع شده و چند دسته‌ی نازک شیطنت‌وار روی پیشانی‌اش ولو. صورتی شاداب و گلگون که می‌خندید بدون لبخند. انگار نه گذشته‌ای را سر کرده و نه در انتظار آینده‌ای‌ست. سراپا اکنون.

ناگاه پارچه‌ی سفید گلدوزی شده‌ در دست راستش توجهم را از زیباییش ربود. با دقت زیرنظر گرفتمش. ایستاده. روبروی کمدی اُخرایی. کمدی که بینهایت ظریف خراطی شده و فضا پُر از بوی گردویش. قابِ کم عرضِ درِ کمد آن‌چنان با وسواس شیشه‌های بزرگش را بغل کرده که انگار دیگر هیچ‌جوره شکستنی در کار نیست.

جلوترین لیوان کریستال را برمی‌دارد. زاویه به زاویه‌ی نقوش رویش گویی پیوندی جداگانه با خورشید بسته‌اند. با هر رفت و برگشتِ پارچه روی لیوان جادوی انعکاس‌ها بیشتر می‌شود. بالاخره ازش دل می‌کند و می‌رود سراغ بعدی.

تمام طبقات، تمام ظروف دانه به دانه در انتظار. چشمانم مشتاق تا آخرین ظرف همراهش می‌ماند. آخری را که آرام سر جایش می‌گذارد دست می‌برد به سمت همان اولین لیوان.
دستمالش را جوری رویش می‌سُراند انگار سال‌ها خاک خورده است.


هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۱۰۵) ۱۴۰۳/۰۶/۱۷

t.me/CoolClasss

17 - 7

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

«دَوَندگی»

بیش از آن چیزی که فکر کنی برایم سخت بود کنار گذاشتن تلاشی مستمر. نزدیک یک‌سال صبح تا شب برای کاری تکاپو کنی، از هیچ تقلایی دریغ نکنی، استخوان خرد کنی، آخرِ سر به بن‌بستی برسد که هر چه بالا بروی پایین بیایی، هر چه این در و آن در بزنی بی‌فایده‌تر است.

من اما از پا ننشستم. نمی‌نشینمم. دامن همت به کمر بستم چون هنوز کفش‌های آهنینم را نکنده‌ام. نمی‌کنمم.

شاید راه یک‌ساله‌ام این‌بار بیشتر طول بکشد ولی من وقت بی‌رمق شدن نمی‌یابم. بس انگیزه‌ام پررنگ‌تر شده و آرزوهایم بلندپروازانه‌تر.


هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۱۰۲) ۱۴۰۳/۰۶/۱۴

t.me/CoolClasss

26 - 1

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

می‌خواهم شعری شوم فی‌البداهه؛
بجوشم از رگ‌هایت
دوباره پیدا کنی خودت را
این‌بار در فاصله‌ی خطوط آبی کاغذ.

هدیه🦋

20 - 3

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

«تنهایی‌ات را جا نگذار»

بِبَر کمی‌اش را با خودت همه‌جا. آن‌وقت شدنی می‌شود جدی نگرفتنِ حرف‌های بی‌سر‌و‌ته.
جایش که می‌گذاری‌ دلش می‌گیرد. تو هم دلت می‌گیرد و فکر می‌کنی یک چیزی گم کرده‌ای.
وقتی می‌بَری‌اش، دهانت را محکم نگه می‌دارد تا همه چیز فوری ازش نپاشد بیرون. تا می‌آیی متوقع‌بازی در بیاوری قایمکی نیشگونت می‌گیرد.
سرِ بزنگاه‌ها بدجور حواسش بهت هست چون می‌شناسدت دقیق‌تر از خودت. حواسش هست کمتر گند بزنی.

بردمش دو روز شلوغ‌ترین جا. شدنی شد کتاب خواندن. شدنی شد نوشتن حتی.

دیگر همیشه می‌برمش. تو هم ببر.


هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۱۰۰) ۱۴۰۳/۰۶/۱۲

t.me/CoolClasss

20 - 3

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

«خاطراتِ تُشکی»

موقع خوابیدن در مکان‌های جدید، یادآوریِ لذت لولیدن در رختخواب‌های سنگین نفتالینی، تصویری می‌شود واضح‌تر از آن‌چه واقعاً جلوی چشمانم است.

پتوی سبکِ خاکستری را کشیدم رویم و خبری از تشک نبود. همین کاناپه کفایت می‌کند. حتی بالشت هم به کارم نمی‌آید. یادم می‌آید سفارشِ مادربزرگ را. «یه جا جدید که خاسّی بخابی، دعیقن همون لحظه که داره خوابت می‌بره، هر آرزویی کنی رَدخور نداره.»

مهمان که می‌شدی، مهمان که می‌آمد، لحاف تشک‌ها که می‌خواستند پهن شوند یا حتی جمع، انگار مرض‌های کمین‌‌ کرده‌ی وجودت جوری از تویَت می‌زدند بیرون که خودت هم زورت بهشان نمی‌رسید. چند نفر که می‌شدید و دسته‌جمعی حمله می‌کردید که دیگر خدا به داد برسد. تا یک بزرگتر صبرش لبریز نمی‌شد و صدایش را نمی‌کشید روی سرش، دست بردار نبودید.

دارد خوابم می‌برد. نصفه و نیمه آرزو می‌کنم حداقل یک امشبه را خوابی رنگی‌رنگی ببینم.


هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۹۲) ۱۴۰۳/۰۶/۰۴

t.me/CoolClasss

42 - 3

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

«چین و شکن»

بچه که بودم خیلی به خطوط صورتِ سن و سال دارها با دقت نگاه می‌کردم. علاقه‌ام به طراحی این‌را برایم آورد. نزدیک‌ترین سوژه‌ام مادری بود که ابروان دَرهمش همیشه هم ربط به عصبانی شدن‌هایش نداشت. عمه‌ام هم وقتی به حال خودش بود پیشانی‌اش ناخوداگاه دَرهم بود، اما آن کجا و مال مادر کجا.
و همان موقع‌ها بود که من دریافتم کوچک‌ترین تغییر زاویه در خطوط چروک صورت، چقدر در تصویری که از آن آدم در ذهن می‌سازد مؤثر است.

گوشه و کنار کتاب‌های مدرسه‌ام پُر بود از حالات صورت معلم‌ها که دیگر می‌توانستم از بَر بِکشمشان. با اطمینان می‌گویم که در طول این سال‌ها، حتی یک آدم مهربان که خطوط صورتش با این مهربانی هماهنگ نباشد ندیده‌ام.

دختر که باشی، از سی که رد می‌شوی، هربار که در آیینه نگاه می‌کنی، بالاخره یک چیزی پیدا می‌شود که آن ته‌ته‌های دلت نگرانت کند.
اما این نگرانیِ من هیچ ربطی به ترس از پیری ندارد. اتفاقاً من دلم نمی‌خواهد به زور بوتاکس و کرم‌های معجزه‌آسا خط و خطوطی را که نم‌نمک در حال پررنگ شدن هستند پنهان کنم، جوری که گویی هیچ‌گاه احساس یا اندیشه‌ای را نگذرانده‌ام. گذر زمان را نشانت می‌دهند، یادت می‌اندازند چه چیزها را که از سر نگذرانده‌ای و چه کارها که یک تنه به سرانجام نرسانده‌ای.
ترس من فقط این است که این خطوط از من آدمی خشمگین‌تر، غمگین‌تر و دلواپس‌تر از واقعیت الانم به نمایش بگذارند. حس‌هایی که سال‌ها تلاش کرده‌ام از آن‌ها فاصله بگیرم، اما هربار توی آیینه دوباره ملاقاتشان می‌کنم.

هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۸۹) ۱۴۰۳/۰۶/۰۱

t.me/CoolClasss

35 - 7

𝐂‌‌𝐨𝐨𝐥𝐂𝐥𝐚𝐬𝐬🦋
Posted 5 months ago

«جُرعه»

هیچ آن‌جا نبودم. درِ کابینت را که باز کردم، چند ثانیه‌ای که در انتخاب استکان مردد ماندم، گذاشتمش که روی پیشخوان، کتری را که کج کردم رویش، دم‌نوش کیسه‌ای را که شناور کردم تویش، حتی آن‌گاه که چلاندمش مبادا عصاره‌اش جا بماند و شوتش کردم توی سبد آب‌چکان، هیچ آن‌جا نبودم.

در انتظار خنک شدنِ چای، «موقرمز»* را باز می‎کنم. به جمله‌ای می‌رسم و می‌مانم.
«گاهی از عهده‌ی نیندیشیدن به چیزهایی که نمی‌خواستم برمی‌آمدم.»
برایم جالب است که هفته‌ی پیش همین‌ جمله در «زندگی جعلی من»* توجه‌م را جلب کرده و همان لحظه بلند بلند برای دوستم خواندمش.

این یک اتفاق است؟ روی چون و چرایش خیلی نمی‌مانم. ولی فکر می‌کنم خیلی دلم می‌خواهد من هم بتوانم روزی این جمله را از تهِ دلِ خودم بنویسم.

همین‌جایم. حالا که دستم را به سمت استکان می‌برم، برش می‌دارم، آرام دمایش را بررسی می‌کنم، جرعه‌جرعه مزه‌اش می‌کنم و تا تمام نشدنش پایین نمی‌گذارمش. همین‌جایم.

*مو‌قرمز | اُرهان پاموک
*زندگی جعلی من | پیتر کری

هدیه کارگرنیا🦋(#یادداشت ۸۸) ۱۴۰۳/۰۵/۳۱

t.me/CoolClasss

21 - 5